پندارجونپندارجون، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

پندارعسلی و مامان و باباش

ایستادن پندار

سلام عزیز شیطون بلا این روزها دیگه من حریفت نمی شم . خیلی شیطون شدی و هر چی میخوای سریع میای با دست لباس منو میکشی و میگی ماما ماما، تا آدم دلش به رحم بیاد و اون خواسته ات رو انجام بده. چند وقت از  ایستادن هات میگذره اما همونطور که قبلا گفتم من اسم اش رو ایستادن نمیزارم ؛چون سریع تعادلت رو از دست میدادی . اما شنبه 21 مرداد ماه ، شما ایستادی و بدون از دست دادن تعادل روی زانو نشستی و بعد هم دو مرتبه وقتی ایستادی یک قدم به جلو برداشتی و بعد نشستی. گامهات استوار پسرم و جاده های موفقیت زیر پاهات هموار.   ...
24 مرداد 1391

11 ماهگی و خبرهای بسیار خوب

سلام زندگی مامان ببخشید تاخیر دارم و مثل قبل برات پست نمیزارم . چندتا دلیل داره که اولی اش خودتی جیگرم که از بس شیطون شدی برا مامان وقت نمیزاری که بیام و بنویسم . دومی اش هم اینه که این روزها دغدغه کار بابایی ذهنم رو خیلی مشغول کرده بود.و بابا هم چند روز رفت سفر تا ببینه می تونه شغل مناسبی پیدا کنه یا نه.آخه میدونی مامان، اوضاع کار بابایی خیلی بد شده بود و بابا هم همش نگران آینده و رفاه و آسایش شماست. (ما هیچکدوم برای خودمون چیزی نمی خواهیم همیشه آینده تو ما رو نگران میکنه). خب بسه دیگه حوصله ات سر رفت اومدم یه چندتا خبر بدم تا دل کوچولوت شاد بشه: 1- به سرعت برق و باد 11 ماه از ورود تو به دنیای ما گذشت و این یعنی ماه دیگه این موقع...
17 مرداد 1391
1